گاهی آنقدر نزدیک که فاصله ی بینمان یک نفس است
و گاهی آنقدر دور که تو در شمالی ترین شهر کشوری و من در جنوبی ترین شهر استان...
امروز هوا خوب بود و حال تو نیز خوب... ولی حال من طبق معمول چندان تعریفی نداشت
قدم زنان راهی بیرون شدم ، پارک پونه باز شلوغ شده بود
دوستم چیزی گفت که خندیدم و برگشتم . بوی یاس تمام فضای کوچه را احاطه کرده بود
شاخه ای را چیدم که در جمع اشیاء به یادگار مانده گلی کم نباشد
راستی تا یادم نرفته بنویسم که سیامک گفت:
" او در چشمان تو جیران است و تو در چشمان او حیران "